به کمک نام خدا و با اذن ولی‌عصر او. در این مطلب قصد بر تبیین و بیان ابتدا تا انتهای عاشورا و شهادت امام حسین بن علی علیهماالسلام بپردازیم، انشالله تعالی. این مطلب شامل بخش های زیادی هست که می‌توانید روی لینک فهرست زیر کلیک کنید تا به مبحث مذکور رجوع بشود.

از واجباتی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از جانب خداوند و بوسیله‌ی جبرائیل علیه السلام بر ما گوشزد فرمودند، شناخت امامان هست. در خطابه‌ی غدیر هم این را بصورت جامع بیان کردند.(برای مطالعه‌ی فرازهای خطابه‌ی غدیر با ترجمه کلیک کنید)

پس بعد از مطالعه‌ی این مطلب زکات آن(نشر) را بپردازید یا خودتان برای خانواده و اقوام و دوستان بازگو کنید.

ولادت امام حسین علیه السلام

روز سوم شعبان سال چهارم هجری، در بیت عصمت و طهارت نوزادی متولد شد که ولادتش قلبها را مسرور و دیده‌ها را گریان ساخت. کودک را نزد رسول خدا (ص) آوردند. پیامبر(ص) گرامی در گوش راست ایشان اذان و در گوش چپ ایشان اقامه گفت و او را حسین نامید.

جبرئیل و فرشتگان آسمان‌ها برای تهنیت و شاد باش به محضر رسول خدا (ص) نازل می‌شدند و تولد این نوزاد را تبریک می‌گفتند؛ ولی آنان حامل پیام دیگری نیز بودند، خبری که رسول خدا (ص) را بشدت متأثر کرد و اشک از دیدگانش جاری شد، آن پیام این بود: این کودک را امت تو به قتل می‌رسانند! امام حسین (ع) یک ساله بود که فرشتگان بسیاری بر نبی مکرم اسلام نازل شدند و عرض کردند: یا محمد! همان ستمی که از قابیل بر هابیل وارد شد، بر فرزندت (حسین) وارد می‌شود و همان اجری که به هابیل داده شد، به حسین داده می‌شود و عذاب کنندگانش همچون عذاب قابیل خواهد بود!

از این رو، رسول خدا (ص) می‌فرمود: خداوندا! هر کس حسین مرا ذلیل می‌کند، خوار و ذلیلش کن و هر که حسینم را می‌کشد، او را به مقصودش نائل مفرما! رسول خدا (ص) به انحاء و طُرُق مختلف، مراتب فضیلت و منزلت فرزند خود، حسین علیه السلام را به امت گوشزد می‌فرمودند.

کودک همچنان رشد می‌کرد تا زمان رحلت جد گرامیش، رسول خدا محمد مصطفی (ص) فرا رسید و پس از آن، پدر را خانه نشین و مادر را از دست رفته و برادر عزیزش را مسموم دید در این حال، بنا به امر الهی، بار امامت را بر دوش گرفت تا چراغی در تاریکی‌های جهالت و پرچمی در مسیر هدایت باشد. امامت آن حضرت، مقارن با باقیمانده ایام خلافت معاویه بن ابی سفیان بود. در این مدت، هیچ حرکت علنی از ایشان سر نزد تا آنکه معاویه در ماه رجب سال ۶۰ هجری به هلاکت رسید.

آغاز حکومت یزید و بیعت گرفتن از مردم

یزید بن معاویه که جوانی عیاش، شرابخوار و بی سیاست بود، از ابتدا بنا داشت نگذارد کسی از مخالفینش زنده بماند؛ یا باید همه بیعت کنند و یا کشته شوند! او نامه ای به ولید بن عتبه، حاکم مدینه نوشت و به او دستور داد از همه برایش بیعت بگیرد و در مورد امام حسین (ع) تأکید کرد و گفت: اگر حسین از بیعت امتناع کرد، سر از تنش جدا کن و برای من بفرست! ولید بن عتبه پس از خواندن نامه، با مروان حکم به مشورت پرداخت و نظر او را جویا شد.

مروان گفت: قبل از آنکه خبر مرگ معاویه منتشر شود، حسین را احضار کن و از او بیعت بگیر، اگر امتناع کرد، بی درنگ او را بکش که اگر من جای تو بودم، همین کار را می‌کردم! ولید گفت: ای کاش من به دنیا نمی آمدم تا به چنین عملی اقدام کنم و خون حسین را به گردن بگیرم! سپس امام را احضار کرد، امام حسین (ع) که خطر را احساس می‌کردند، به همراه جوانان مسلح نزد ولید رفتند تا در صورت لزوم، قادر به دفاع از خود باشند.

ولید، خبر مرگ معاویه را به اطلاع حضرت رسانید و تقاضای بیعت کرد. امام (ع) با این کلمات از بیعت خودداری کردند: بیعت، موضوع مهمی است که در خفا و پنهانی نمی توان انجام داد و حتما تو به بیعت سرّی من اکتفا نخواهی کرد و بیعت آشکار می‌خواهی.

ولید گفت: آری امام بار دیگر فرمودند: پس تا فردا صبح که مردم را برای این کار دعوت خواهی کرد صبر کن! مروان که در آنجا حاضر بود، خطاب به ولید گفت: به حرف‌های حسین گوش نکن و عذرش را نپذیر؛ اگر بیعت نکرد، او را زنده نگذار! امام بار دیگر فرمودند: وای بر تو ای پسر زن بدکاره! تو می‌خواهی دستور قتل مرا بدهی؟ – آنگاه خطاب به ولید، فرمودند: ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم، فرشتگان به خانه ما رفت و آمد می‌کنند و رحمت خداوند به خاطر ما بر مردم گشوده می‌شود و پایان آن نیز به نام ما است، ولی یزید، مردی فاسق و شرابخوار و خونریز و متجاهر به فسق است و کسی مثل من با شخصی مثل یزید هرگز بیعت نخواهد کرد! با این حال، تا فردا صبح صبر کنید و در کار خود تأمل نمایید؛ من نیز تأمل خواهم کرد.

امام پس از این گفتار از منزل ولید خارج شدند. صبحگاهان، امام علیه السلام از منزل بیرون آمدند و در راه با مروان ملاقات کردند. مروان گفت: یا ابا عبدالله! من خیرخواه تو هستم؛ نصیحت مرا گوش کن تا سعادتمند شوی! امام پاسخ دادند: نصیحتت چیست؟ بگو تا بشنوم! مروان گفت: من به تو دستور می‌دهم با یزید بیعت کنی؛ چون به صلاح دنیا و آخرت توست! امام چنین فرمودند: إنا لله و إنا إلیه راجعون! الآن که امت پیغمبر، گرفتار خلیفه ای چون یزید شده، باید فاتحه اسلام را خواند! من از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که می‌فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفیان حرام است.

در این هنگام، مروان با عصبانیت از امام جدا شد و به راه خود ادامه دادند. با این سخنان، حسین بن علی (ع) مخالفت علنی خود را با یزید بیان کردند و مبنای حرکات بعدی ایشان نیز همین فرمایشات بود؛ یعنی کوشش برای حفظ اسلام و جلوگیری از سلطه خلیفه ای چون یزید بر شوؤن مملکت اسلامی.

هجرت امام حسین از مدینه به مکه و دعوت اهل کوفه از ایشان

صبح روز بعد، سوم شعبان سال ۶۰ هجری، محمد حنفیه، برادر امام حسین (ع) به منزل حضرت آمد و عرض کرد: برادر جان! تو از همه مردم نزد من عزیزتری و من خیرخواه تو هستم! تو، جان من، روح من، نور چشم من و بزرگ خاندان من هستی. خداوند اطاعت تو را بر من واجب ساخته و تو را برتری داده است. به نظر من باید هر چه می‌توانی از شهرها و مراکز قدرت یزید دوری کنی و نمایندگانی را به طرف مردم بفرستی و آنان را به بیعت خودت بخوانی. من می‌ترسم که به یکی از این شهرها بروی و مردم دو دسته شوند و کار به جنگ بکشد و نخستین قربانی، تو باشی!

امام پرسیدند: برادر جان! به کدام نقطه بروم؟ محمد حنفیه عرض کرد: به مکه برو و اگر اوضاع بر وفق مراد نبود، به مناطق کوهستانی برو؛ از شهری به شهری برو و ببین کار مردم به کجا می‌انجامد! امام حسین (ع) فرمودند: برادر جان! خیرخواهی کردی و امیدوارم نظرت صائب و پیشنهادت کارساز باشد؛ ولی برادر جان، به خدا قسم، اگر هیچ پناهگاهی نیابم و یار
و یاوری نداشته باشم، هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد! محمد حنفیه گریست و امام نیز با او به گریه افتادند.

سپس امام فرمودند: برادر جان؛ خدا به تو جزای خیر دهد! من اکنون با برادران و برادرزادگان و شیعیان خود عازم مکه هستم و مانعی ندارد که تو در مدینه بمانی و مسائل و رویدادهای اینجا را به من اطلاع بدهی!

«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین»

نامه‌ی امام حسین به محمد بن حنفیه

سپس کاغذ و دوات طلبیدند و این وصیت نامه را برای محمد حنفیه نگاشتند: بسم الله الرحمن الرحیم، این وصیتی است از طرف حسین بن علی بن ابی طالب به برادرش محمد، معروف به ابن حنفیه. حسین بن علی گواهی می‌دهد که معبودی جز خداوند نیست. او یکتا و بی شریک است و گواهی می‌دهد که محمد صلی الله علیه وآله بنده و رسول اوست که از جانب حق تعالی پیام حق را آورده است و گواهی می‌دهد که بهشت و جهنم حق است و ساعت قیامت به یقین فرا خواهد رسید و خداوند هر که را که در قبر باشد، برانگیخته خواهد کرد.

به هیچ وجه من به خاطر تفریح و تفرج، و یا به جهت استکبار، خود بزرگ بینی، فساد در زمین و ستمکاری خروج نکردم؛ بلکه تنها هدفم این است که خرابیهایی را که در امت جدم محمد صلی الله علیه وآله پدید آمده است اصلاح کنم. من می‌خواهم امر به معروف کنم و از منکر و بدی نهی نمایم. به سیره و روش جدم رسول خدا (ص) و پدرم علی بن ابی طالب علیه السلام عمل نمایم. پس هر کس حرف مرا بپذیرد و به قبول حق قبول کند، خداوند سزاوارتر به حق است (و پاداشش با اوست) و هر که با من مخالفت کند، من صبر می‌کنم تا خداوند بین من و او به حق حکم کند که او احکم الحاکمین است.
ای برادر این سفارش من به توست ای برادر جز به نیروی خداوند توفیق نخواهم یافت؛ تنها به او توکل می‌کنم و فقط به درگاه او انابه می‌نمایم، والسلام علیک و علی من اتبع الهدی و لا حول و لا قوة إلا بالله العلی العظیم.

خروج امام حسین از مدینه

فرزند پیامبر، در دل شب و در حالی که این آیه را تلاوت می‌فرمود، از مدینه خارج شد: فخرج منها خائفا یترقب: موسی از شهر خارج شد در حالی که می‌ترسید و انتظار داشت او را تعقیب کنند (سوره قصص، آیه ۲۱) این آیه جمله ای است که حضرت موسی (ع) هنگام خروج از شهر و فرار از چنگ فرعونیان بر زبان راند. ابا عبدالله الحسین (ع) بقیه ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذی قعده را در مکه ماندند.

 اهل کوفه از ورود امام حسین (ع) به مکه و امتناع حضرت از بیعت با یزید فاسق باخبر شدند و در منزل یکی از سرشناسان کوفه به نام سلیمان بن صرد خزاعی از (یاران امیرالمؤمنین علی (ع) ) اجتماع کردند. سلیمان در منزل سخنانی بدین شرح بیان کرد: ای شیعیان! همه شنیده اید که معاویه مرد و پسرش یزید به جای او نشست و نیز می‌دانید که حسین بن علی (ع) با او مخالفت کرده و از دست آنان گریخته و به خانه خدا پناه آورده است. شما شیعه پدر او هستید و حسین (ع) امروز به یاری و مساعدت شما نیاز دارد.

اگر یقین دارید که او را یاری می‌کنید و با دشمنان او می‌جنگید، آمادگی خود را کتباً به اطلاع او برسانید و اگر می‌ترسید که سستی کنید و یاریش نکنید، او را به حال خود بگذارید و فریبش ندهید! سلیمان بخوبی روحیه مردم کوفه را می‌دانست؛ مردمی که از یاری امام حسن مجتبی (ع) دست برداشتند و او را در مقابل لشکر معاویه رها کردند و شهری که محل شهادت علی (ع) است.  او آگاه بود که وعده یاری آنان قابل اعتماد نیست و نه تنها او، بلکه بسیاری از مردم مکه و مدینه نیز بر این مطلب آگاهی کامل داشتند.

اهل کوفه در طی چند مرحله، نامه‌هایی که هر یک حاوی امضاهای متعددی بود، به امام حسین (ع) نوشتند و در آن نامه‌ها از حکومت یزید ابراز انزجار کردند و از حسین بن علی (ع) خواستند به کوفه آمده، زمام امور را در دست گیرد. با وجود اینکه حدود ۱۵۰ نامه به دست آن حضرت رسیده بود، ولی ایشان هیچ اقدامی نکردند. سیل نامه‌ها سرازیر بود تا آنکه بنا به بعضی نقلها، حدود ۱۲ هزار نامه به امام رسید.

محتوای بعضی از نامه‌ها چنین بود:

  1. بسم الله الرحمن الرحیم، به حسین بن علی (ع) از شیعیان مؤمن و مسلمان او. اما بعد؛ بشتاب! بشتاب که مردم منتظر تو هستند و به شخص دیگری نظر ندارند. بشتاب! بشتاب! والسلام علیک!
  2.  اما بعد؛ بستانها سرسبز است و میوه‌ها رسیده. اگر می‌خواهی، وارد کوفه شو که در این صورت بر لشکر آماده ای وارد شده ای!
  3. نعمان بن بشیر، والی کوفه در قصر است، ولی ما به نماز جمعه و جماعت او حاضر نمی شویم و روزهای عید با او به مصلی نمی رویم. اگر بشنویم که به سوی ما می‌آیی، او را از کوفه بیرون می‌کنیم و روانه شام خواهیم کرد.

کثرت نامه‌ها سبب شد که ابا عبدالله (ع) به دعوت عمومی مردم کوفه پاسخ مثبت دهند و از این به بعد، حرکت آن حضرت علیه حکومت فاسد یزید شکل دیگری به خود می‌گیرد.
پس از این دعوت عمومی، یک حرکت فراگیر مردمی می‌توانست مشکلات فراوانی را برای حکومت مرکزی ایجاد کند. این دعوت عمومی از امام (ع) مفادش این است که کوفه می‌تواند پناهگاهی مطمئن برای آن حضرت باشد؛ لذا به حسب ظاهر باید اوضاع را بررسی کرد و در صورت تأیید ادعای آنان، به کوفه رفت.

فرستاده‌ی امام، حضرت مسلم بن عقیل

بدین منظور، امام حسین (ع)، مسلم بن عقیل را به عنوان نماینده خود به کوفه فرستادند و از او خواستند که ضمن رعایت تقوی و اصول مخفی کاری و پنهان نمودن مقصود خود از حرکت به کوفه، در صورتی که اوضاع را مناسب دید، حضرت را مطلع کند و نامه ای خطاب به مردم کوفه نوشته، به او تحویل دادند. مسلم به عقیل از مکه حرکت کرد و روز پنجم شوال به کوفه رسید و مخفیانه وارد منزل مختار بن ابی عبیده ثقفی شد.

کوفیان بطور پنهانی به دیدار او می‌آمدند و با او بیعت می‌کردند و مسلم نیز نامه امام را برای آنان می‌خواند. جمعیت بیعت کنندگان به ۱۸ هزار نفر رسید. مسلم نیز طی نامه ای به امام گزارش داد که کوفه آماده پذیرایی از ایشان است. کثرت رفت و آمد مردم به منزل مختار، سبب شد والی کوفه، نعمان بن بشیر به محل اختفای مسلم پی ببرد.

نعمان بن بشیر به منبر رفته، مردم را از مخالفت با یزید برحذر داشت و گفت: من با کسی که به جنگ من نیامده باشد، کاری ندارم؛ ولی اگر در مقابل من بایستید و از فرمان خلیفه خود، (یزید) سرپیچی کنید، تا زمانی که دسته شمشیر در دست من است با شما جنگ خواهم کرد! عده ای از اطرافیان نعمان از وی خواستند که هر چه زودتر در مقابل این موج توفنده، سلاح به دست گیرد و کوفیان را بشدت سرکوب کند تا حرکت آنان در نطفه خفه شود؛ ولی نعمان بن بشیر این رأی را نپذیرفت.

این عده نیز یزید را از ورود مسلم به کوفه و بیعت مردم با او مطلع ساختند و خاطرنشان کردند که نعمان بن بشیر از مقابله با مردم طفره می‌رود. یزید پس از اطلاع از ماجرا، نعمان را عزل کرد و عبیدالله بن زیاد را که در آن زمان والی شهر بصره بود، با حفظ سمت، به ولایت کوفه منصوب کرد. این مرد خشن و سفاک مأموریت داشت مسلم را دستگیر کند و قیام را سرکوب نماید.

دعوت امام حسین علیه السلام منحصر به مردم کوفه نبود، بلکه طی نامه‌هایی به سران بصره از آنان نیز استمداد جستند. غلام آن حضرت، سلیمان، دو نامه را برای یزید بن مسعود نهشلی و منذر بن جارود به بصره برد که امام تقاضای کمک خود را از این دو بزرگ بصره در آن نامه‌ها مطرح کرده بودند. یزید بن مسعود، قبیله بنی تمیم را با سخنان شورانگیز خود تهییج کرد و آنان را آماده یاری امام نمود. سپس به ایشان نامه ای نوشت و وفاداری خود و افرادش را اعلام نمود.

حضرت پس از خواندن نامه او بسیار خوشحال شدند و فرمودند: خداوند تو را در روز هولناک و وحشت آور قیامت ایمن دارد و تو را عزیز کند و در روزی که فشار تشنگی بسیار شدید است، تو را سیراب سازد! متأسفانه یزید بن مسعود پیش از حرکت به سمت امام (ع)، خبر شهادت آن حضرت را شنید و بسیار متأثر شد، اما منذر بن جارود که دخترش همسر عبیدالله زیاد بود، غلام را به همراه نامه تسلیم ابن زیاد کرد. او نیز غلام را به قتل رساند و طی سخنانی مردم را از هر نوع مخالفتی برحذر داشت و راهی کوفه شد.

ورود عبیدالله بن زیاد(ابن مرجانه)به کوفه و شهادت حضرت مسلم بن عقیل

عبیدالله پس از آنکه به کوفه نزدیک شد، توقف کرد تا هوا تاریک شود. اول شب، در حالی که عمامه سیاهی بر سر و بر چهره پوشش داشت، در تاریکی وارد کوفه شد. مردم که انتظار ورود امام حسین (ع) را داشتند، گمان کردند او حسین بن علی (ع) است؛ لذا بسیار شاد شدند. ولی بعد از اینکه به او نزدیک شدند، او را شناختند. ابن زیاد شب را در کاخ ماند و منتظر صبح شد. صبحگاهان عبیدالله به منبر رفت و به مردم اطلاع داد که به عنوان امیر کوفه منصوب شده است و از آنان خواست تا از مسلم دوری کنند و به او بپیوندند.

مسلم بن عقیل نیز پس از شنیدن خبر ورود عبیدالله به کوفه، از منزل مختار خارج شد و به منزل هانی بن عروه وارد شد. هانی بن عروه، رئیس قبیله مراد و از اعیان و اشراف کوفه بود و از نفوذ فراوانی در بین افراد قبیله خود و سایر هم پیمانانش برخوردار بود. عبیدالله اشخاصی را برای یافتن محل اختفای مسلم به اطراف فرستاد. یکی از غلامان او به نام معقل از طرف عبیدالله مأموریت یافت تا بظاهر با مسلم بیعت کند و بدین منظور، ابن زیاد سه هزار درهم به او داد تا این مبلغ را به مسلم بپردازد و اعتماد او را کاملا جلب نماید.

وی ابتدا موفق به جلب اعتماد مسلم بن عوسجه اسدی شد و از این طریق، به خانه هانی بن عروه راه یافت. بنابراین، محل اختفای مسلم برای عبیدالله برملا شده بود. ابن زیاد انتظار داشت همه اعیان و اشراف کوفه از او حمایت کنند؛ ولی در میان آنان هانی بن عروه را نمی دید. او مدتی بود که به دیدار عبیدالله نیامده بود. اطرافیان امیر کوفه به او گفتند: شنیده ایم هانی مریض است و بدین جهت به دیدار شما نیامده است.  عبیدالله گفت: ولی من شنیده‌ام حالش خوب شده و هر روز جلو در خانه می‌نشیند. نزد او بروید و بگویید اگر مریض است و به دیدار ما نمی آید، ما به دیدار او خواهیم رفت.

فرستادگان ابن زیاد به منزل هانی رفتند و پیام عبیدالله را به او رساندند، سپس به وی اطمینان دادند که از جانب ابن زیاد هیچ خطری متوجه وی نخواهد شد و او را به کاخ ابن زیاد آوردند. همین که چشم عبیدالله به هانی افتاد، گفت: خائن با پای خودش آمد! من زندگی او را می‌خواستم؛ ولی او مرگ مرا می‌طلبید! سپس او را بشدت توبیخ کرد و از او خواست مسلم بن عقیل را تحویل دهد. هانی بن عروه مطلب را بشدت انکار می‌کرد؛ اما با آمدن معقل، جاسوس ابن زیاد، دانست که راز او فاش شده است. عبیدالله مجددا از هانی خواست که مسلم را تحویل دهد؛ ولی او حاضر نشد میهمانی را که به او پناه آورده، به دشمن بسپارد.

عبیدالله، هانی بن عروه را بشدت مضروب کرد و در یکی از اتاقهای کاخ حبس نمود. خبر ورود هانی به کاخ، به گوش اطرافیانش رسید و حدس زدند خطر، جان او را تهدید می‌کند. لذا به کاخ هجوم آوردند و از عبیدالله خواستند تا واقعیت را بازگو کند. شریح قاضی نیز به بام دارالاماره رفت و به مردم اطلاع داد که هانی زنده است و بدون آنکه تفصیل واقعه را بیان کند، مردم را فریفت و آنان را متفرق کرد. قیام مسلم بن عقیل چون خبر دستگیر شدن هانی بن عروه به مسلم بن عقیل رسید، با یارانش خروج کرد و به دنبال آن، کوفه درگیر جنگ شد.

عبیدالله که خود را در خطر می‌دید، دست به دسیسه زد. اعیان و اشراف کوفه به دستور او بین مردم شایعه پراکنی نموده، به مردم گفتند: لشکر عظیمی از طرف شام می‌آید تا حرکت شما را سرکوب کند! با این فریب و حیله، کوفیان سست عنصر، مسلم را رها کردند. او در حالی روز را به شب رساند که تنها ده نفر با او مانده بودند و چون نماز را در مسجد اقامه کرد، آن ده نفر نیز رفته بودند.

پس از آن، تنها و بی کس در کوچه‌های شهر می‌گشت تا آنکه پیرزنی او را دید و پناهش داد. ولی پسر آن زن مأموران عبیدالله را از محل اختفای او آگاه کرد. سربازان حکومتی بی درنگ خانه پیرزن را محاصره کردند و از مسلم خواستند خود را تسلیم کند. او نیز زره پوشید و بر اسب خود سوار شد. با سربازان جنگید و پس از آنکه عده ای را کشت، براثر خستگی و جراحت، از اسب بر زمین افتاد و دستگیر شد. به دستور ابن زیاد، مسلم را به بام دارالاماره بردند و او را به قتل رساندند. تاریخ شهادت وی را نهم ذی حجه سال ۶۰ هجری قمری ذکر کرده اند. پس از آن، عبیدالله هانی بن عروه را نیز به شهادت رسانید.

حرکت امام حسین (ع) از مکه به سمت عراق

یزید بن معاویه عده ای از مأموران خود را به مکه فرستاد و از آنان خواست که امام (ع) را ترور کنند و اگر کار به جنگ کشید با امام بجنگند.
امام حسین (ع) که از این توطئه آگاهی یافته بودند، بنا به قول مشهور، روز هشتم ذی حجه، (یعنی یک روز پیش از به شهادت رسیدن مسلم به عقیل)، مکه را ترک کردند.
بسیاری از مردم، حضرت را از رفتن به کوفه منع می‌کردند و آنان را مردمی غیر قابل اعتماد می‌دانستند. از آن جمله، محمدبن حنفیه برادر امام حسین علیه السلام شب هنگام نزد آن حضرت آمد و چنین عرض کرد: برادر جان! شما می‌دانید که مردم کوفه با پدر و برادرت مکر کردند و من می‌ترسم با تو نیز چنین کنند؛ اگر صلاح می‌دانی در مکه بمان؛ زیرا تو عزیزترین و ارجمند ترین افراد هستی!

-می‌ترسم یزید بن معاویه بطور ناگهانی مرا در حرم خداوند به قتل برساند و به وسیله من به خانه خدا هتک حرمت شود!

– اگر از این می‌ترسی، به یمن برو زیرا در آنجا محترم خواهی بود و یزید هم نمی تواند به تو دست یابد، یا اینکه به بیابانها برو و در آنجا بمان!

– در پیشنهاد تو تأمل خواهم کرد.

با این وجود، اباعبدالله الحسین (ع) تصمیم گرفتند مکه را به مقصد کوفه ترک کنند. ساعات آخر شب بود. خبر حرکت امام به محمد بن حنفیه رسید. او خود را به امام رسانید و مهار ناقه حضرت را به دست گرفت و پرسید:
– برادر جان! مگر وعده ندادی که در پیشنهاد من تأمل خواهی کرد؟
– بلی
– پس چرا شتاب می‌کنی؟

– پس از رفتن تو رسول خدا (ص) به من فرمودند: ای حسین! به سمت عراق حرکت کن که خداوند می‌خواهد تو را کشته ببیند!

– إنا لله و إنا إلیه راجعون! اکنون که برای کشته شدن می‌روی، پس این زنها را برای چه با خودت می‌بری؟

رسول خدا(ص) به من فرمود: خداوند می‌خواهد این زنان را اسیر ببیند! پس از این گفت گو، محمد حنفیه با امام وداع کرد و امام مکه را ترک کردند.

خطبه‌ی امام حسین(علیه السلام) پیش از حرکت

لحظاتی پیش از حرکت، فرزند رسول خدا (ص) این خطبه را که حاکی از علم به شهادت خود و استقبال از آن است، خطاب به جمعیت ایراد فرمودند:

الحمد لله؛ ما شاء الله و لا قوة إلا بالله و صلی الله علی رسوله؛ خط الموت علی ولد آدم.
خط مرگ، بر فرزندان آدم کشیده شده است همچون خط گردنبندی که بر گردن دختران جوان نقش می‌بندد. من چقدر مشتاق دیدار گذشتگان خود هستم؛ همان طور که یعقوب مشتاق یوسف بود! برای من قتلگاهی معین شده است که به آن خواهم رسید.

گویی می‌بینم که گرگان بیابان بند بند تنم را بین سرزمین نواویس و کربلا از هم دریده، مرا تکه تکه کرده اند و شکمهای گرسنه خود را از من سیر می‌کنند و انبانهای تهی خود را پر می‌سازند. از روزی که قلب تقدیر الهی معین فرموده است، گریزی نیست.

رضایت خداوند، رضایت ما اهل بیت نیز هست. ما بر امتحان او صبر می‌کنیم و او پاداش صابران را به ما خواهد داد. هیچ وقت پاره‌های تن رسول خدا (ص) و جگر گوشه‌های او از وی جدا نخواهند ماند و همه در بهشت با یکدیگر خواهند بود؛ چشم رسول خدا (ص) به دیدار آنان شاد می‌شود و به وعده اش به وسیله آنان وفا خواهد کرد.

هر کس که حاضر است جان خود را در راه ما فدا کند و خون خود را بریزد و خود را آماده دیدار خدا کرده است، با ما کوچ کند که من بامدادان حرکت خواهم کرد؛ انشاءالله. پس از حرکت امام حسین علیه السلام در بین راه عده ای گوشزد به حضرت می‌دادند: اهل عراق دلهایشان با شما و شمشیرهایشان علیه شما است.

با وجود علم امام به این بی وفایی، همچنان مصمم بودند که به کوفه بروند. در یکی از منازل بین راه امام حسین (ع) را خواب ربود. پس از آنکه بیدار شدند، فرمودند: هاتفی ندا داد: شما با شتاب می‌روید و مرگ شما را با شتاب به سوی بهشت می‌برد! فرزند امام، حضرت علی اکبر (ع) عرض کرد: پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم؟ فرمود: آری؛ به خدا قسم، ما بر حقیم! علی اکبر (ع) عرض کرد: در این صورت از مرگ باکی نداریم!

امام فرمودند: پسر جانم؛ خدا به تو جزای خیر دهد! در بین راه، حضرت نامه ای خطاب به مردم کوفه نگاشتند و به مردم گوشزد کردند که بزودی به کوفه خواهند رسید و قیس بن مصهر صیداوی را مأمور رساندن پیام کتبی نمودند. قیس ین مصهر نزدیک کوفه به وسیله مأموران حکومتی دستگیر شد؛ ولی پیش از آنکه محتوای نامه فاش شود آن را پاره پاره کرد.

مأموران، او را نزد عبیدالله زیاد والی کوفه بردند، ابن زیاد از او خواست یا محتوای نامه را فاش کند و یا بالای منبر رود و به علی (ع)، امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) ناسزا بگوید. قیس گفت: من محتوای نامه را فاش نخواهم کرد، ولی بالای منبر علی و فرزندانش را لعن خواهم کرد.
قیس بالای منبر رفت؛ ولی پس از حمد و ثنای الهی، بر رسول خدا و اهل بیت علیهم‌السلام صلوات فرستاد و ابن زیاد و پدرش و ستمکاران بنی امیه را لعنت کرد؛ سپس گفت: ای مردم! من فرستاده حسین (ع) به سوی شما هستم و او در فلان نقطه است. به طرف او بروید و او را یاری کنید! به دستور عبیدالله بن زیاد او را از بالای قصر به زیر انداختند و این نماینده از جان گذشته را به شهادت رساندند.

نسب عبیدالله بن زیاد(ابن مرجانه)

لازم به ذکر است که پدر عبیدالله بن زیاد، زیاد بن ابیه نام داشت. وی از مادری فاجره و بدکاره به دنیا آمده بود و بدرستی معلوم نبود پدرش کیست؛ از این رو، به او زیاد بن ابیه یعنی زیاد پسر پدرش می‌گفتند. در عرب نامیدن فردی با نسب مادرش، به معنی بدکاره بودن و نسب غیرمشروع آن می‌باشد. ازین رو به او ابن مرجانه نیز می‌گفتند.

وی تا زمان حیات امیرالمومنین علی (ع) جزء اصحاب آن حضرت بود و در جنگهای ایشان نیز حضور داشت؛ ولی پس از شهادت آن حضرت، معاویة بن ابوسفیان، به شهادت زنی، او را به ابوسفیان منتسب کرد و وی را برادر خود خواند.

ابن زیاد که شاید می‌خواست از این عنوان زشت (که حاکی از سوء سابقه خانواده او است) رهایی یابد، به معاویه ملحق شد و به صورت یکی از کارآمد ترین نزدیکان وی در آمد و از آن پس، دشمنی وی با اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام روزافزون گردید. او یکی از مهره‌های اساسی حکومت اموی در قیام علیه امام حسن مجتبی (ع) به شمار می‌آمد و اینک فرزند او نیز به صورت اصلی ترین مهره حکومت یزید، در صدد به شهادت رساندن امام حسین (ع) بود.

جلوگیری سپاه حر بن یزید ریاحی از ادامه حرکت امام

در بین راه کوفه خبر شهادت مسلم بن عقیل (ره) و قیس به مصهر (ره) به امام حسین (ع) رسید و دیگر بحسب ظاهر جای شکی در مکر اهل کوفه نمانده بود؛ با این وجود، امام (ع) تصمیم به ادامه حرکت گرفتند. پس از آنکه کاروان حسینی به نزدیکی کوفه رسید، متوجه شدند که سپاهی از دور به سمت آنان می‌آید. این سپاه، سپاه حر بن یزید ریاحی سردار بزرگ کوفه بود.

او مأموریت داشت مانع حرکت حضرت به کوفه شود و همچنین از بازگشت ایشان به مدینه ممانعت کند. سپاه حر بسیار تشنه بودند. به فرمان امام حسین (ع)، یاران آن حضرت به افراد سپاه و حتی اسبهای آنان آب دادند؛ آنگاه حر مأموریت خود را به اطلاع امام رساند. امام حسین (ع) فرمودند: شما خودتان نامه نوشتید و از من خواستید به کوفه بیایم. اکنون اگر از خواسته خود منصرف شده اید، بگذارید برگردم! حر پاسخ داد: به خدا قسم من از این نامه‌ها بی اطلاعم! به دستور امام، خورجینی پر از نامه در مقابل حر قرار دادند.

حر گفت: من نامه ای ننوشته‌ام و دستور دارم تو را به کوفه نزد ابن زیاد ببرم. امام از تسلیم شدن خود داری کردند و به یاران خود دستور بازگشت دادند؛ ولی حر مانع بازگشت حضرت شد. امام حسین (ع) فرمودند: مادرت به عزایت بگرید! از من چه می‌خواهی؟ حربن یزید گفت: اگر کسی دیگری این سخن را به من می‌گفت، حتما به او پاسخ می‌دادم؛ ولی مادر تو کسی است که نمی توانم نام او را جز به نیکی و احترام ببرم! سپس پیشنهاد کرد امام نه به کوفه بیاید و نه به مدینه بروند و راه دیگری را انتخاب کنند.

امام نیز مسیر حرکت را تغییر دادند.

ورود کاروان امام حسین به سرزمین کربلا

کاروان حسینی، روز دوم محرم سال ۶۱ هجری، در حالی که سپاه حر بن یزید ریاحی آنان را همراهی می‌کردند، به سرزمین کربلا وارد شدند.
ابا عبدالله الحسین (ع) پرسیدند: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا. فرمودند: خداوندا! از غمها و بلاها به تو پناه می‌برم! اینجا محل اندوه و مصیبت است. پیاده شوید! اینجا محل پیاده شدن ما و محل ریختن خون ما و محل قبرهای ما است. این خبر را جدم رسول خدا به من داده است.

اصحاب پیاده شدند و سپاه حر نیز توقف نمود. سپس حر بن ریاحی طی نامه ای عبیدالله بن زیاد را از ماجرا باخبر ساخت. عبیدالله بن زیاد نیز به امام حسین علیه السلام نامه ای به این مضمون نوشت: ای حسین! به من خبر رسیده که در کربلا توقف کرده ای. یزید به من نوشته است که نخوابم و شکم خود را از غذا سیر نکنم تا تو را بکشم و یا تسلم حکم من شوی! والسلام.

امام حسین (ع) پس از قرائت نامه، آن را به دور انداختند و حتی جواب آن را ندادند. ابن زیاد پس از شنیدن این خبر، عمر سعد را به عنوان فرمانده سپاه نصب کرد و به او دستور داد با امام بجنگد و به او وعده داد اگر به این دستور عمل کند، حکومت ری را به او واگذار خواهد کرد. گرچه عمر سعد ابتدا نمی پذیرفت و نمی خواست خون امام را به گردن بگیرد، ولی عشق و علاقه مفرط به دنیا و حکومت، او را به اطاعت واداشت و حاضر به جنگ با فرزند رسول خدا (ص) شد.

روز بعد، عمر سعد با چهار هزار سواره نظام وارد سرزمین کربلا می‌شود. پس از ورود به کربلا، عمر سعد نماینده ای را نزد امام حسین (ع) می‌فرستد و هدف حرکت حضرت را جویا می‌شود. حضرت در پاسخ فرمودند: شما خودتان به من نامه نوشتید و خواستید به کوفه بیایم. اکنون اگر از سخن خود برگشته اید، من نیز برخواهم گشت و اینجا را ترک خواهم نمود.

عمر سعد که می‌خواست تا آنجا که مقدور کار به مصالحه بیانجامد، پاسخ امام را به عبیدالله بن زیاد نوشت. عبیدالله در پاسخ نامه عمر سعد چنین گفت: اکنون که او در چنگال ما گرفتار شده است، هرگز رهایش نخواهم کرد! سپس به منبر رفت و مردم را به نبرد با پسر رسول خدا (ص) تشویق کرد و به آنان وعده پاداش و جایزه داد.

پس از آن، سیل نامه نگاران و دعوت کنندگان پسر رسول خدا (ص)، به لشکری پیوستند که می‌رفت تا خون او را بریزد! ابن زیاد طی چند مرحله، سپاهیانی را برای عمر سعد فرستاد تا آنکه عدد سپاهیان او به ۲۰ هزار نفر رسید.

روز هفتم از ماه محرم

روز هفتم محرم سال ۶۱ هجری فرا رسید. فرستاده ابن زیاد نامه ای را به عمر سعد تسلیم کرد. در آن نامه از عمر سعد خواسته شده بود که هر چه زودتر بین یاران امام و آب فرات حائل شود و نگذارد حتی یک قطره آب به آنان برسد. عمر سعد نیز عده ای را به محافظت از شریعه فرات گماشت. بدین ترتیب، روز هفتم محرم، آب به روی کاروان حسینی بسته شد و تشنگی شدیدی بر زنان و کودکان غلبه نمود.

از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا مسامحه کاری‌های عمر سعد بر عبیدالله بن زیاد پوشیده نبود و بیم آن می‌رفت که او از دستور جنگ با امام حسین (ع) سرپیچی کند و در زمانی که باید نتیجه گیری کرد، میدان را ترک نماید. لذا عبید الله بن زیاد، شمربن ذی الجوشن را که مردی خشن و قسی القلب بود، همراه با نامه ای به کربلا، نزد عمر بن سعد فرستاد.

ابن زیاد مجددا از عمر سعد خواست تا به امام پیشنهاد کند همه بدون قید و شرط تسلیم شوند و در صورت نپذیرفتن این پیشنهاد، آنها را زنده به کوفه بفرستد و یا با آنان بجنگد. ابن زیاد شفاهاً به شمر گفت: اگر عمر سعد فرمان را نپذیرفت، تو فرمانده سپاه هستی؛ او را گردن بزن و سرش را نزد من بفرست! عمر سعد نامه عبیدالله را خواند و شمر به او گوشزد کرد که در صورت نپذیرفتن فرمان، فرماندهی را از دست خواهد داد.

او حاضر به از دست دادن این سمت نشد و آمادگی خود را برای اجرای دستور اعلام کرد و شمر را به فرماندهی پیاده نظام لشکر منصوب نمود.

تاسوعا

وقوع جنگ قطعی به نظر می‌رسید. دشمن گرچه از کثرت لشکر بود و کمی یاران امام (ع) بخوبی اطلاع داشت، اما نیک می‌دانست تا سرداران رشیدی چون ابوالفضل العباس (ع) و برادرانش گرد امام حسین (ع) را گرفته اند، دسترسی به آن حضرت امکان نخواهد داشت؛ پس باید چاره ای اندیشید. شمر بن ذی الجوشن خود را به کاروان حسینی رساند، ایستاد و فریاد زد: خواهرزادگان ما کجا هستند؟ منظور او حضرت ابوالفضل (ع) و برادران ایشان بود که همگی از قبیله بنی کلاب بودند، شمر نیز از همین قبیله بود؛ لذا از خویشاوندان یکدیگر به شمار می‌آمدند.

امام حسین (ع) فریاد شمر را شنیدند و به برادران خود فرمودند: جواب او را بدهید؛ گرچه او مردی فاسق است، ولی با شما خویشاوندی دارد.
ابوالفضل العباس (ع) و جعفر و عبدالله و عثمان، فرزندان علی (ع) نزد او رفتند و به او گفتند: چه کار داری؟ او پاسخ داد: شما خواهرزادگان من در امان هستید؛ از حسین کناره گیری کنید و به ما بپیوندید! حضرت عباس (ع) فرمود: لعنت خدا بر تو و بر امان تو باد! ما را امان می‌دهی، ولی فرزند رسول خدا (ص) در امان نیست؟ شمر از این پاسخ خشمگین شد و به لشکرگاه پیوست.

فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد با این جمله به سپاه خود دستور حمله داد: ای لشکر خدا، سوار شوید! بهشت بر شما بشارت باد! عصر روز عاشورا، لشکر کفر به طرف حرم حسینی هجوم بردند. چون به خیمه‌ها نزدیک شدند، حضرت زینب (س) نزد برادر دوید. امام مقابل خیمه نشسته بود و در حالی که به شمشیر تکیه داده بود، به خواب فرو رفته بود. زینب (س) برادر را بیدار کرد.

امام (ع) فرمودند: من رسول خدا را در خواب دیدم که به من فرمودند: تو فردا نزد ما خواهی بود. زینب (س) به صورت خود سیلی زد و با صدای بلند گریست. امام فرمودند: خاموش باش؛ مبادا این مردم ما را سرزنش کنند! سپس به ابوالفضل (ع) فرمودند: ای عباس؛ جانم به قربان تو! سوار شو و آنان را ملاقات کن و بگو به چه منظوری می‌آیند. قمر بنی هاشم، ابوالفضل العباس (ع) پیام امام را به آنان رساند.

آنان گفتند: امیر دستور داده است یا تسلیم شوید و یا با شما خواهیم جنگید. عباس (ع) فرمودند: صبر کنید تا پیام شما را به ابی عبدالله برسانم و برگشتند. امام حسین (ع) فرمودند: نزد آنها برگرد و از آنان بخواه امشب را به ما مهلت دهند تا نماز بگذاریم و استغفار کنیم. خدا می‌داند که من نماز و تلاوت قرآن و کثرت دعا و استغفار را بسیار دوست دارم! ابوالفضل العباس (ع) بازگشتند و یک شب مهلت خواستند و عمر سعد نیز پذیرفت.

 شب عاشورا، ماتم اهل عالم

شب فرا رسید. امام یاران خود را جمع کردند و پس از حمد و ثنای الهی چنین فرمودند: اما بعد؛ من هیچ اصحابی را صالحتر از شما و هیچ اهل بیتی را نیکوکارتر و برتر از اهل بیت خود نیافتم. خداوند از جانب من به شما پاداش نیکو دهد! اکنون شب است که شما را فرا گرفته است. آن را مرکب خود قرار دهید! هر یک از شما دست یکی از اهل بیت مرا بگیرد و با خود ببرد. در تاریکی شب پراکنده شوید و مرا با این جمعیت تنها بگذارید؛ چرا که آنان با من کار دارند؛ نه با کسی دیگری! اهل بیت و یاران با وفای امام، هر یک با زبانی ابراز وفاداری نمودند.

ابوالفضل العباس (ع) عرض کرد: برای چه تو را ترک کنیم؟ برای اینکه پس از تو زنده بمانیم؟ خدا آن روز را نیاورد که ما باشیم و تو نباشی! برادران او و سایر اهل بیت نیز همین سخن را گفتند. سپس امام رو به فرزندان عقیل کرده، فرمودند: شهادت مسلم (برادر شما) برای شما کافی است. به شما اجازه می‌دهم که برگردید! آنان عرض کردند: سبحان الله! آن وقت مردم چه خواهند گفت؟ می‌گویند سرور و عموزادگان خود را رها کردند و بدون کوچکترین نبردی به آنان پشت کردند.

به خدا این کار را نمی کنیم. در عوض جان و مال و خانواده خود را فدای تو خواهیم کرد. همراه با تو می‌جنگیم تا مثل تو کشته شویم. زندگی پس از تو زشت باد! پس از آن، اصحاب امام وفاداری خود را اعلام کردند. جان سخن همه این بود که اگر بدانیم در راه تو کشته می‌شویم و دوباره زنده می‌شویم و پس از آن زنده زنده می‌سوزیم و اگر هفتاد بار چنین شود از تو دور نخواهیم شد! پس از آنکه همه اعلام وفاداری کردند، امام (ع) به آنان چنین مژده دادند: بدانید که فردا من و شما همگی کشته خواهیم شد و هیچ یک از ما زنده نخواهد ماند!

– عموجان! آیا من نیز کشته خواهم شد؟ این صدا، صدای قاسم بن الحسن است؛ نوجوانی پدر از دست داده که به همراه عمو در کربلا حاضر است. در سیمای او عشق به شهادت موج می‌زند.

– پسر جانم! مرگ نزد تو چگونه است؟

– از عسل شیرین‌تر!

– آری، عمویت به قربان تو! به خدا قسم، تو نیز فردا با من کشته می‌شوی پس از آنکه به گرفتاری سختی مبتلا شوی! و قاسم، آسوده خاطر شد.

امشب ۳۲ نفر از لشکر عمر سعد به امام ملحق شدند و در آخرین شب عمر خویش، بهشت را بر جهنم برگزیدند. امشب، شب زمزمه و مناجات است؛ در آن طرف جمعی در رکوع، عده ای در سجود و گروهی دیگر به عبادت ایستاده اند. امشب، شب به خون غلتیدن است.

امام حسین (ع) در دل شب به خیمه خود رفتند و آنجا در حالی که شمشیر خود را آماده می‌کردند، این اشعار را می‌خواندند: یا دهر أف لک من خلیل کم لک بالإشراق و الأصیل.

از این اشعار بوی مرگ به مشام می‌رسید. زینب (س) که مقصود برادر را دریافت، نتوانست جلوی خودش را بگیرد، بی اختیار به طرف برادر دوید و ناله کنان عرض کرد: ای کاش پیش از این مرده بودم! امروز مادرم زهرا و پدرم علی و برادرم حسن از دنیا رفتند! ای جانشین گذشتگان و ای پناه بازماندگان!

امام حسین (ع)، زینب (س) را دلداری دادند و فرمودند: خواهرم! شیطان، حلمت را از تو نگیرد! اگر این مردم مرا رها می‌کردند، به حال خود بودم! زینب (س) عرض کرد: ای وای! برادر؛ آیا خودت را گرفتار و مقهور یافته ای و از زندگی مأیوس شده ای؟ این حرف بیشتر دل مرا می‌سوزاند و تحملش بر من بسیار سخت است! سپس چنان بی تاب شد که از حال رفت و بر زمین افتاد.

امام (ع)، خواهر را به هوش آورد و او را دلداری داد تا آرام گیرد و سفارش فرمود تا در مصیبت شهادت برادرش صبر کند و گریبان ندرد و چهره نخراشد. امشب حضرت علی اکبر (ع) با سی سواره به طرف شریعه فرات رهسپار شدند و با مشکلات بسیار چند مشک آب تهیه کردند. امام به اهل بیت و اصحاب خود فرمودند: از این آب بیاشامید که آخرین توشه شما است! وضو بگیرید و غسل کنید و جامه خود را بشویید که این جامه ها، کفنهای شما خواهد بود! شب، بسرعت می‌گذرد و روزی پر حماسه در پیش است.

روز عاشورا، گریه‌ و حزن جهانیان

روز عاشورا بامداد روز دهم محرم، امام (ع) نماز را با اصحاب خود اقامه فرمود. امام در این بین خطبه‌ خواندند و لشکریان دشمن را موعظه کردند. بعد آن جنگ بصورت رسمی آغاز شد.

حر بن یزید ریاحی، همان کسی که برای نخستین بار راه را بر امام بست و از رسیدن آب به آن حضرت جلوگیری نمود، به عمر سعد گفت: آیا واقعا با حسین خواهی جنگید؟! عمر سعد پاسخ داد: آری؛ به خدا قسم، با او چنان می‌جنگم که آسان‌ترین صحنه اش این باشد که سرها از بدنها جدا شود و دستها از پیکرها قطع گردد! حر از او جدا شد و به گوشه ای رفت.

بدنش بشدت می‌لرزید؛ اضطراب عجیبی سراسر وجود او را فرا گرفته بود. مهاجر بن اوس، از سربازان لشکر کوفه، به او گفت: ای حر! من از حالت تو تعجب می‌کنم! اگر از من بپرسند که شجاع‌ترین مرد کوفه کیست، حتما تو را نام می‌برم، ولی الآن می‌بینم که می‌لرزی! حر گفت: به خدا قسم، خود را میان بهشت و دوزخ مخیر می‌بینم! ولی به خدا سوگند، چیزی را بر بهشت ترجیح نخواهم داد، اگرچه بدنم پاره پاره شود و مرا بسوزانند!

حر راه خود را به طرف خیمه‌های حرم حسینی کج کرد؛ دست‌ها را بر سر گذاشت و می‌گفت: خداوندا! به سوی تو انابه می‌کنم؛ توبه‌ام را بپذیر! زیرا من دوستان تو و فرزندان دختر پیامبرت را ترساندم! و خود را به امام حسین (ع) رساند و آنگاه عرض کرد: جانم فدای تو باد! من همان کسی هستم که بر تو سخت گرفت و نگذاشت به مدینه بازگردی؛ فکر نمی کردم کار به اینجا بکشد. الآن توبه کرده ام؛ آیا توبه من پذیرفته است؟ امام آن مظهر لطف و رحمت الهی فرمود: آری؛ خداوند توبه تو را قبول خواهد کرد. اکنون پیاده شو! حر عرض کرد: سواره در راه تو بجنگم بهتر است؛ زیرا بالأخره از اسب سرنگون خواهم شد!

آنگاه روبروی سپاه کفر ایستاد و آنان را موعظه کرد؛ ولی دشمن او را هدف تیرهای خود قرار داد. حر بازگشت و مقابل امام ایستاد. مجددا به میدان رفت و پس از نبردی شجاعانه به شهادت رسید. بدن مطهر او را نزد امام بردند. حضرت در حالی که خاک از چهره او می‌زدود، فرمود: تو در دنیا و آخرت آزاده ای، همان گونه که مادرت تو را حر نامید! اصحاب وفادار امام (ع)، خود را سپر بلای آن حضرت ساخته بودند و یکی یکی جان خود را فدای اهل بیت می‌کردند و حاضر نبودند تا زنده هستند کسی از خاندان پیامبر به میدان بیاید.

در میان این مردان، کسانی بودند که با خانواده خود در خدمت امام حسین (ع) حاضر بودند و اگر یکی از آنان به شهادت می‌رسید، فرزند او به جای پدر به میدان می‌شتافت. همچون عمرو بن جناده که پس از شهادت پدرش، جنادة بن کعب، به دستور مادرش به میدان رفت و به شهادت رسید. پیش از آنکه ظهر شود، عده زیادی از سپاه امام حسین (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمدند؛ مردانی همچون بریر بن خضیر (که مردی عابد و زاهد و از قراء قرآن بود)، مسلم بن عوسجه و نافع بن هلال.

نماز ظهر روز عاشورا

یکی از یاران امام حسین (ع) به نام عمرو بن عبدالله که کنیه اش ابوثمامه بود خدمت امام (ع) شرفیاب شد و عرض کرد: یا ابا عبدالله! جانم فدای تو باد! می‌بینم که نزدیک است این لشکر به جنگ تو بیایند؛ ولی به خدا قسم که پیش از آنکه تو کشته شوی، من در رکابت کشته خواهم شد و در خون خود خواهم غلتید؛ ولی دوست دارم این نماز ظهر را با تو بخوانم، سپس خدای خود را ملاقات کنم! ابا عبدالله الحسین (ع) فرمودند: یاد کردی نماز را؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاکران قرار دهد! بلی؛ اکنون اول وقت نماز است.

نیمی از باقیمانده اصحاب، در مقابل سرورشان حسین (ع) صف کشیدند و بدنهای خود را سپر امام قرار دادند و فرزند پیامبر (ص) با بقیه اصحاب، نماز خوف خواندند. تیرها بر بدن یاران امام می‌نشست؛ ولی آنان تا انتهای نماز پابرجا بودند و پس از آن، عده ای جان به جان آفرین تسلیم نمودند. پس از اقامه نماز، باقیمانده اصحاب به میدان رفتند؛ بزرگانی همچون زهیر بن قین، جوان آزاد شده‌ی ابوذر غفاری  و حبیب بن مظاهر. با شهادت آنان نوبت به اهل بیت می‌رسد.

شهادت حضرت علی اکبر علیه‌السلام

از خاندان امام حسین (ع) نخستین کسی که خدمت حضرت آمده، اجازه به میدان رفتن گرفت، فرزندش علی اکبر (ع) بود. پدر، بی درنگ به او اذن جهاد داد و چون علی اکبر به سوی میدان روانه شد، سرور شهیدان نگاه مأیوسانه‌ای به قامت فرزند کرد و بی اختیار قطرات اشک بر چهره مبارکش روان شد و به درگاه الهی عرض کرد: «اللهم اشهد! فقد برز الیهم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولک و کنا إذا اشتقنا إلی نبیک نظرنا إلیه»: «پروردگارا! گواه باش که جوانی به سوی این جمعیت می‌رود که از جهت خلقت و اخلاق و گفتار، شبیه ترین مردم به رسول تو است و هرگاه ما مشتاق دیدار پیامبرت می‌شدیم، به او می‌نگریستیم!»

سپس فریاد زدند: ای پسر سعد! خداوند نسلت را منقطع کند همان طور که فرزندم را از من گرفتی! علی اکبر (ع) به میدان شتافت و در نبردی شجاعانه عده ای را به خاک افکند.
پس از جنگی طولانی، خسته و تشنه نزد پدر بازگشت و عرض کرد: پدر جان! تشنگی مرا از پای درآورده و سنگینی زره، مرا به سختی افکنده است؛ آیا ممکن است جرعه ای آب بنوشم؟ امام (ع) گریست و فرمود: فرزند عزیزم! برگرد و اندکی جنگ کن؛ زیرا وقت آن نزدیک شده است که جدت محمد (ص) را ملاقات کنی و از دست او جام سرشاری بنوشی و پس از آن هرگز تشنه نخواهی شد! علی اکبر به عزم شهادت پا به میدان نهاد و نبرد را مجددا آغاز کرد.

پس از مدتی کوتاه، مردی به نام منقذ بن مره عبدی لعنة الله علیه فرزند امام را هدف تیر قرار داد. علی اکبر (ع) بر زمین افتاد. در آخرین لحظات حیات، پدر را صدا زد و عرض کرد: پدر جان! سلام من بر تو باد! این، جدم رسول خدا است که به تو سلام می‌رساند و به تو می‌گوید: زود نزد ما بیا! امام حسین (ع) خود را به بالین فرزند رساند، صورت خود را بر صورتش نهاد و فرمود: خدا بکشد مردمی را که تو را کشتند! چقدر بر خدا گستاخی نمودند و حرمت رسول خدا را هتک کردند! و در حالی که سیل اشک بر گونه‌های مبارکش روان بود، فرمود: علی الدنیا بعدک العفا: علی جان! پس از تو خاک بر این دنیا باد!

زینب (س) که صدای گریه برادر را شنید، خود را به او رساند؛ ولی با پیکر پاره پاره علی اکبر روبرو شد. خود را بر روی بدن افکند و شروع به ناله و زاری کرد. امام حسین (ع) خواهر را به خیمه زنان بازگرداند و به جوانان اهل بیت دستور داد پیکر علی اکبر را به خیمه شهدا منتقل کنند. پس از شهادت علی اکبر (ع)، جوانان اهل بیت یکی یکی به میدان می‌آمدند و جان خود را فدای مولایشان می‌کردند.

سیدالشهدا (ع) اهل بیت خود را مخاطب قرار دادند و فرمودند: ای پسر عموها و ای اهل بیت من! شکیبا باشید! به خدا قسم، پس از امروز هرگز روی خواری و ذلت را نخواهید دید!

شهادت حضرت قاسم بن الحسن

فرزند امام مجتبی (ع)، قاسم بن الحسن، که شب پیش مژده شهادت خویش را از عموی عزیزش دریافت کرده بود، نزد عمو آمد و اجازه میدان خواست. امام بشدت گریستند و از اینکه یادگار برادر را به کام مرگ بفرستند، ابا می‌نمودند؛ ولی این نوگل عاشق شهادت، به دست و پای عمو افتاد و آن قدر او را بوسید و گریست که اذن میدان گرفت و در حالی که اشک بر صورتش جاری بود، به میدان آمد:

«إن تنکرونی فأنا ابن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن هذا حسین کالأسیر المرتهن بین أناس لا سقوا صوب المزن، یعنی اگر مرا نمی شناسید، بدانید که من، فرزند حسن مجتبی، نواده رسول خدا هستم.» این حسین است که به دست شما مردم اسیر شده است. امیدوارم خداوند باران رحمتش را از شما دریغ کند! با این رجز، قاسم بن الحسن خود را معرفی نمود. او در حالی به میدان آمده بود که پیراهن بلندی بر تن و کفشی بر پا داشت.

او هنوز بند کفش پای چپ خود را نبسته بود که پا به میدان نهاد. قاسم به دشمن یورش برد و ۳۵ نفر از آنان را به هلاکت رساند. ابن فضیل ازدی لعنة الله علیه فرزند امام حسن مجتبی (ع) را هدف ضربه شمشیر قرار داد و سر مبارکش را شکافت. قاسم فریاد زد: یا عماه: عموجان به فریادم برس! بی درنگ امام حسین (ع) به طرف قاسم آمد تا او را برهاند و شمشیر خود را بر ابن فضیل فرود آورد.

او دست خود را سپر قرار داد و دستش قطع شد و فریادی کشید و از لشکر کمک طلبید. یاران ابن فضیل حمله کردند تا او را نجات دهند؛ ولی او زیر دست و پای اسبها افتاد و به هلاکت رسید. گرد و غبار زیادی فضای میدان را پر کرده بود و چیزی دیده نمی شد. پس از مدتی مشاهده کردند که امام حسین (ع) بالای سر نوجوان دلاور ایستاده است. قاسم در حال جان دادن است و پاهای خود را به زمین می‌ساید.

امام فرمودند: خداوند قاتلان تو را از رحمتش دور کند! روز قیامت کسی که با آنان به مخاصمه خواهد پرداخت، جدت رسول خدا و پدرت حسن مجتبی است. به خدا قسم، بر عمویت بسیار گران است ببیند تو او را صدا می‌زنی و او نمی تواند پاسخت را بدهد و یا اینکه پاسخ می‌دهد؛ ولی برای تو سودی ندارد! به خدا قسم، امروز روزی است که دشمنان عمویت زیاد و یارانش اندکند! و قاسم را به سینه چسبانید و در میان کشتگان اهل بیت نهاد.

شهادت حضرت ابوالفضل العباس (ع)

ابوالفضل العباس (ع) که شاهد کشته شدن بسیاری از اهل بیت است، به برادران خود، عبدالله و جعفر و عثمان فرمود: برادران! خود را پیشمرگ آقایتان کنید و قبل از آنکه آسیبی به او برسد، جان خود را فدایش کنید! آنان همگی به میدان رفتند و به شهادت رسیدند. آنگاه عباس بن علی (ع) که خون پدر در رگهایش جاری بود، از برادر اجازه خواست تا به نمانی، کسی با من نخواهد ماند!

ابوالفضل العباس (ع) عرض کرد: سینه‌ام تنگ شده و از زندگی دنیا سیر شده‌ام و می‌خواهم از این منافقین خونخواهی کنم! امام حسین (ع) فرمود: اکنون که عازم سفر آخرت شده ای، برای این کودکان کمی آب بیاور! قمر بنی هاشم، نیزه و مشکی برداشته، به طرف شریعه فرات رهسپار شد. صف محافظان فرات را شکافت و خود را به آب رسانید. آنگاه کفی از آب بر گرفت و تا نزدیک دهان آورد، گویا می‌خواهد بنوشد، اما نه! آب را بر روی آب ریخت و حاضر نشد خود را سیراب و برادر و اهل بیتش را تشنه ببیند.

مشک را پر از آب کرد و روانه خیمه شد: این مشک آب باید هر چه زودتر به کودکان تشنه برسد! سپاه عمر سعد، راه را بر او بستند و در حقیقت راه را بر آب بستند، چرا که حتی یک قطره آب نیز نمی بایستی به اهل بیت می‌رسید. نبردی سخت درگرفت و ابوالفضل العباس (ع) بر آن جمعیت حمله می‌برد و بسختی از مشک آب دفاع می‌کرد.

مردی به نام نوفل که در پشت درختی کمین کرده بود، ناگهان هجوم آورد و ضربه ای به دست راست قمر بنی هاشم وارد آورد؛ اما پیش از آنکه مشک بیفتد، سقای دشت کربلا آن را به دست چپ گرفت: والله ان قطعتموا یمینی انی احامی أبدا عن دینی و عن امام صادق الیقین نجل النبی الطاهر الأمین به خدا قسم اگر چه دست راستم را قطع کرده اید، ولی من تا ابد از دینم و از پیشوای خود، نواده پیامبر پاک امین دفاع خواهم کرد!

ضربتی دیگر دست چپ ابوالفضل (ع) را نشانه گرفت. بی درنگ مشک را به دندان گرفت، بدان امید که هر چه زودتر آب را به خیمه برساند. دشمن، عباس را تیرباران کرد. تیری به مشک خورد و آن را سوراخ کرد. گویی این جان عباس است که از کالبد مشک بیرون می‌ریزد! و تیری دیگر سینه این سردار رشید را هدف قرار داد.

عباس (ع) از اسب سرنگون شد و فریاد زد: برادر! مرا دریاب! حسین خود را به برادر رسانید، ولی آخرین امیدش را از دست رفته می‌دید! فداکاری و ایثار ابوالفضل العباس (ع) آنچنان تحسین برانگیز و غیر قابل وصف است که همواره مورد احترام و تکریم ائمه علیهم السلام قرار می‌گرفته است.
شیخ صدوق (ره) از امام سجاد (ع) روایت کرده است: خداوند عباس را رحمت کند! او خوب جانبازی کرد و نیکو امتحان داد و جان خود را فدای برادرش کرد تا هر دو دستش جدا شد. خدای عز و جل به جای دو دست، دو بال به او عطا فرمود تا در بهشت با فرشتگان پرواز کند، همان طور که به جعفر بن ابی طالب دو بال عطا کرد.

عباس نزد خداوند مقامی دارد که روز قیامت تمامی شهدا به او رشک می‌برند!

شهادت حضرت علی اصغر (ع)

پس از شهادت آخرین افسر سپاه حسینی، ابوالفضل العباس (ع)، امام حسین (ع) خود را آماده رفتن به میدان کرد؛ ولی پیش از آنکه قدم به میدان بگذارد، به خیمه آمد و به زینب (س) فرمود: فرزند خردسالم را بده تا با او وداع کنم! علی اصغر (ع) را در آغوش پدر نهادند. پدر طفل را به دست گرفت تا ببوسد؛ ولی تیری حلقوم کودک را پاره کرد و خون از رگهای بریده جاری شد. پدر داغدار و مصیبت زده، تا دست خود را زیر گلوی بریده طفل گرفت پر از خون شد، آنگاه خون‌ها را به سمت آسمان پاشید و فرمود: این مصیبتها بر من سهل است؛ زیرا در راه خداست و خداوند ناظر بر این مصائب است!

نبرد سرور شهیدان، حسین بن علی و کیفیت شهادت ایشان

حسین (ع)، دست از جان شسته با اهل بیت وداع کرد و به میدان نبرد تاخت. هر کس در برابر زاده علی (ع) می‌آمد، کشته می‌شد و در این لحظات، سخن امام این بود: «الموت أولی من رکوب العار والعار أولی من دخول النار أنا الحسین بن علی آلیت أن لا أنثنی أحمی عیالات أبی أمضی علی دین النبی: مرگ بهتر از زیر بار ننگ رفتن است و ننگ از دخول در آتش جهنم بهتر است! من، حسین بن علی هستم؛ سوگند یاد کرده‌ام که هرگز به دشمن پشت نکنم؛ از خانواده پدرم دفاع می‌کنم و بر دین پیامبر استوار هستم.»

یکی از راویان نبرد کربلا، وضعیت سرور شهیدان را چنین توصیف کرده است: به خدا قسم، ندیده بودم کسی را که سپاه دشمن، او را احاطه کرده باشد و فرزندان اهل بیت و یارانش کشته شده باشند و با این حال، از حسین قوی دل تر باشد! همین که آن لشکر به او حمله می‌کردند، شمشیر می‌کشید و به آنها حمله می‌کرد و آنان مانند گله گرگ زده پراکنده می‌شدند! حضرت بر آن جماعت که شماره آنان به سی هزار نفر می‌رسید هجوم می‌برد و آنان همچون ملخهایی که از دیدن اشخاص فرار می‌کنند، از مقابل او می‌گریختند و او به مرکز خود باز می‌گشت و می‌فرمود: لا حول ولا قوة إلا بالله!

عده بیشماری از دشمن به دست امام (ع) کشته شدند، تا آنکه عمر سعد فریاد زد: وای بر شما! آیا می‌دانید با چه کسی می‌جنگید؟ این، فرزند علی، کشنده عرب است! از هر طرف به او حمله کنید! تیراندازان اطراف امام را گرفتند و ارتباط آن حضرت را با خیمه‌ها قطع کردند؛ سپس به طرف خیمه‌ها هجوم آوردند.
سیدالشهدا فریاد زد: وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از جهان آخرت نمی ترسید، لااقل در دنیای خود آزادمرد باشید و به اصل و حسب خود رجوع کنید. اگر عرب هستید چنانچه عقیده شما این است! شمر گفت: ای پسر فاطمه چه می‌گویی؟ فرمود: من با شما جنگ دارم و شما با من؛ زنها که گناهی ندارند! پس تا من زنده هستم، به حریم من تجاوز نکنید! و شمر پاسخ داد: این حرف را قبول داریم! سپس دستور داد تا امام زنده هستند، کسی معترض خیمه‌ها نشود.

امام حسین (ع) بار دیگر به خیمه‌ها باز می‌گردند و دوباره با اهل بیت وداع می‌کنند و می‌فرمایند: روپوش‌ها را بر تن کنید و آماده بلا باشید و بدانید که خداوند نگهدار و حامی شماست و شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد، عاقبت شما را به خیر می‌کند و دشمنان شما را به انواع عذابها مبتلا می‌سازد و در برابر این مصیبتها، نعمت و کرامت فراوان به شما عطا خواهد فرمود. شکایت نکنید! مبادا سخنی بر زبان بیاورید که از قدر و منزلت شما بکاهد! و بار دیگر به میدان شتافت.

پس از مدتی نبرد، امام در حالی که ایستاده بود، لحظاتی را به استراحت گذراند؛ ولی در همان حال سنگی به پیشانی مقدسش اصابت کرد و خون جاری شد. فرزند پیامبر خواست با لباس خود خون را از صورت پاک کند که مرد دیگری با تیری سه شعبه، حضرت را هدف قرار داد. سیدالشهدا به درگاه الهی عرض کرد: بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله؛ معبود من! تو می‌دانی که این جمعیت، مردی را می‌کشند که روی زمین هیچ پسر پیامبری جز او نیست! سپس با دست، تیر را از پشت خود خارج کردند؛ ناگهان خون بشدت فوران زد. دستهای امام پر از خون شد. خونها را بر چهره و محاسن خود کشید و فرمود: به همین حال باقی خواهم بود تا خدا و جدم رسول خدا (ص) را ملاقات کنم!

قدرت نبرد به کلی از زاده زهرا (س) سلب شده بود.هر کس به او نزدیک می‌شد، عقب می‌رفت؛ مبادا خونش را به گردن گیرد. شخصی به نام مالک بن یسر نزد امام آمد و زبان به دشنام گشود و با شمشیر به سر حضرت ضربه ای زد. عمامه امام شکافت و پر از خون شد. حسین (ع) عمامه پر خون را برداشته، با دستمالی سر خود را بستند. سپاه ابن زیاد پس از درنگی کوتاه برگشته، اطراف امام را گرفتند. کودکی نابالغ از اهل بیت امام حسین (ع) به نام عبدالله فرزند امام حسن مجتبی (ع) از خیمه بیرون آمد. زینب (س) خواست او را نگه دارد، ولی عبدالله امتناع کرد و گفت: به خدا قسم، از عمویم دور نمی شوم!

در این هنگام ابحر بن کعب و به قولی حرملة بن کاهل خواست با شمشیر ضربتی بر امام وارد کند؛ عبدالله بن حسن دست خود را جلو آورد تا جلو شمشیر را بگیرد؛ ولی ضربه شمشیر به دست او وارد شد و دستش را قطع کرد.فریاد کودک بلند شد و مادر را به کمک طلبید. امام حسین (ع) او را در آغوش کشید، به سینه خود چسباند و فرمود: برادرزاده! بر این بلا صبر کن و از خداوند طلب خیر نما؛ زیرا خداوند تو را به پدران نیکوکارت ملحق خواهد کرد! سپس حرملة بن کاهل اسدی او را با تیری هدف قرار داد و کودک در آغوش عمو جان داد.

بار دیگر شمر بن ذی الجوشن به خیمه حمله برد و گفت: آتش بیاورید تا خیمه‌ها را با هر که در آن است بسوزانم! امام (ع) فرمود: ای پسر ذی الجوشن! تو آتش می‌طلبی که اهل بیت مرا بسوزانی! خدا تو را به آتش جهنم بسوزاند! شبث بن ربعی شمر را سرزنش کرد و او را از این عمل بازداشت؛ او نیز از این کار منصرف شد.

شهادت، سیدالشهدا علیهم‌السلام

امام حسین (ع) جامه ای کهنه و بی ارزش طلبیدند تا پس از شهادت، کسی به آن رغبت نکند و بدن آن حضرت را برهنه نسازد. لباس کهنه ای آوردند، حضرت آن را پوشیدند و روی آن لباس نیز لباس دیگری از برد یمانی به تن کردند که آن را عمدا پاره کرده بودند تا آن نیز بی ارزش جلوه کند. در حالی که امام (ع) مجروح و زخمی، سوار اسب بودند و قادر به ادامه نبرد نبودند، هجوم نهایی دشمن برای کشتن فرزند پیامبر (ص) آغاز شد.

صالح بن وهب مزنی پهلوی امام را با نیزه هدف قرار داد و حضرت را از اسب سرنگون کرد. امام از سمت راست بدن بر زمین افتاد و در حالی که صورت مقدسش روی خاک بود، فرمودند:

بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله

و مجددا خود را از زمین بلند کرده، ایستادند. شمر فریاد برآورد: در انتظار چه هستید؟ چرا کار حسین را تمام نمی کنید؟ هجوم افراد شدت یافت. شخصی با شمشیر، شانه حضرت را شکافت؛ امام باز به زمین افتادند. گاهی می‌ایستادند؛ ولی باز به زمین می‌افتادند. سنان بن انس نخعی با نیزه ای گلوی مقدس فرزند زهرا (س) را هدف قرار داد و آن را سوراخ کرد؛ سپس نیزه را بیرون کشید و در استخوانهای سینه اش فرو برد. سپس با تیری گلوی امام را نشانه گرفت.

سید الشهدا (ع) تیر را از گلو خارج ساخت و دستهای خود را به خون آلوده کرد و به محاسن خویش مالید. عمر سعد لعنة الله علیه به مردی که در طرف راستش بود گفت: وای بر تو! پیاده شو و حسین را راحت کن! خولی بن یزید اصبحی پیش دستی کرد که سر امام را از بدن جدا کند؛ ولی لرزه بر اندامش افتاد و عقب نشست. سنان بن انس نخعی شمشیری به گلوی امام زد و گفت: به خدا قسم، سر تو را از بدن جدا می‌کنم. می دانم تو پسر پیغمبری و از جهت مادر و پدر، بهترین مردم هستی!

در آن لحظات آخر حیات، سخن حسین بن علی (ع) به درگاه الهی این بود:

«صبرا علی قضائک یارب؛ لا إله سواک یا غیاث المستغیثین: در برابر حکم تو ای پروردگار صبر می‌کنم؛ معبودی غیر از تو نیست ای فریادرس پناه جویان!»

سپس سنان بن انس نخعی و به روایت دیگری شمر بن ذی الجوشن سر مقدس نواده رسول خدا، فرزند علی مرتضی و فاطمه زهرا و سرور جوانان بهشت را از تن جدا کرد.
هلال بن نافع آخرین دقایق حیات آن مظلوم را چنین توصیف می‌کند: من با سپاه عمر سعد ایستاده بودم و حسین جان می‌داد. سوگند به خدا، که من در تمام عمرم هیچ کشته ای را ندیدم که تمام پیکرش به خون آلوده باشد و چون حسین صورتش نیکو و چهره اش نورانی باشد! به خدا قسم، درخشش نور چهره اش مرا از تفکر در کشته شدنش باز می‌داشت.

همچنین آخرین لحظه شهادت سیدالشهدا را بدین گونه آورده اند: چون امام (ع) از اسب بر زمین افتاد، اسب آن حضرت با پیشانی خونین، خود را به خیمه‌ها رسانید و شیهه می‌کشید. اهل بیت که اسب خونین بی سوار را دیدند، دانستند که چه حادثه عظیمی رخ داده است. زینب (س) فریاد زد:

وا اخاه! وا سیداه! وا اهل بیتاه! ای کاش آسمان بر زمین فرو می‌افتاد و کوهها از هم می‌پاشید و بر زمین می‌ریخت!

و نزد امام آمد و دید که برادر در حال جان دادن است و عمر سعد با عده ای ایشان را احاطه کرده اند. فریاد زد: ای عمر سعد! آیا ابا عبدالله را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی! عمر سعد که منقلب شده بود و می‌گریست، صورت خود را برگرداند. زینب (س) فریاد زد: آیا در میان شما یک نفر مسلمان نیست؟ و پاسخی نشنید. عمر سعد فریاد زد: پیاده شوید و حسین را راحت کنید! شمر مبادرت به این کار کرد و با پایش به آن حضرت ضربه زد و روی سینه امام نشست و محاسن شریفش را گرفت و سرش را از پیکر جدا ساخت.

پس از شهادت، بدن امام را برهنه کردند و از آن لباس‌های کهنه نیز نگذشتند و حتی برای غارت انگشتر حضرت، انگشتش را قطع نمودند. به دستور سرکردگان سپاه، خیمه‌ها را غارت کردند و آنها را آتش زدند. زنان و دختران، سراسیمه و هراسان و شیون کنان از خیمه‌ها بیرون می‌دویدند، هر یک به سویی می‌گریخت. چون به خیمه امام زین العابدین (ع) که با حالت بیماری در بستر افتاده بودند، رسیدند، همراهان شمر گفتند: آیا این مرد را هم بکشیم؟ حمیدبن مسلم گفت: او مریض است و همین بیماری او را از پای در خواهد آورد؛ لازم نیست او را بکشید! و جمعیت را از این تصمیم منصرف کرد.

زینب (س) بر بالین برادر ایستاد و عرض کرد:

یا محمداه! ای جد بزرگوار که فرشتگان بر تو درود می‌فرستادند! این حسین توست که در خون خویش غلتیده است و اعضای بدنش از یکدیگر جدا شده و اینها دختران تو هستند که اسیر شده اند! از این ستمها به خداوند و به محمد مصطفی و علی مرتضی و به فاطمه زهرا علیهم السلام و به حمزه سیدالشهدا شکایت می‌کنم!

یا محمداه! این حسین تو است که در زمین کربلا برهنه و عریان افتاده و باد صبا خاکها را بر او می‌پاشد! این حسین تو است که از ستم زنا زادگان کشته شده! چه اندوه بزرگی و چه مصیبت جانکاهی! امروز روزی است که جدم رسول خدا (ص) از دنیا رفت! ای اصحاب محمد! این‌ها فرزندان پیامبر شما هستند که آنان را به اسیری می‌برند!

عمر سعد فریاد زد: کیست که بر بدن حسین اسب بتازد؟ ده نفر داوطلب این کار شدند (که نام آنها در کتب تاریخی مضبوط است). آنان بدن مقدس امام را پایمال سم اسب‌ها کردند و استخوان‌هایش را شکستند.

عصر روز عاشورا به دستور عمر سعد، سر مقدس امام حسین (ع) توسط خولی بن یزید و حمید بن مسلم ازدی نزد عبیدالله بن زیاد به کوفه فرستاده شد. سرهای بقیه شهیدان را نیز از بدنها جدا کردند و توسط شمر بن ذی الجوشن به کوفه فرستادند.

حرکت کاروان اسرا به طرف کوفه

روز یازدهم محرم سال ۶۱ هجری، عمر سعد لعنت الله علیه بازماندگان را که اغلب زنان و دختران بودند، با صورت‌های باز بر شترهای برهنه و بدون جهاز سوار کرد و به طرف کوفه رهسپار شد. پس از آنکه او کربلا را ترک کرد، جمعی از طایفه بنی اسد آمدند و بر بدن‌ها نماز خواندند و آنها را در همان محل دفن کردند.(طبق روایات و تفاسیر قرآن، امام سجاد علیه السلام با طی‌ُالارض به کربلا بدن امام حسین بن علی علیه السلام را دفن کردند)

کاروان حسینی وارد کوفه می‌شود. کوفیان خود را با اسیرانی مواجه می‌دیدند که خود، آنان را به شهر فراخواندند، سپس به رویشان شمشیر کشیدند و اکنون بر آنان می‌گریند. شیون و زاری فضای کفرآلود شهر را پر کرده است. امام سجاد (ع) فرمودند: برای ما می‌گریید و نوحه سرایی می‌کنید؟ مگر قاتل ما کیست؟ زینب (س) به مردم گریان اشاره کردند و آنان را به سکوت فرا خواندند، سپس حمد و ثنای الهی را به جای آوردند و بر رسول اکرم (ص) درود فرستادند و سخنان مبسوطی بیان فرمودند.

خطبه زینب کبری (س) در کوفه

ای اهل کوفه! ای اهل مکر و خدعه! آیا بر ما گریه می‌کنید؟ هنوز چشمهای ما گریان است و ناله‌های ما خاموش نشده! مَثَل شما مَثَل آن زنی است که رشته‌های خود را می‌بافد و سپس از هم باز می‌کند. شما ایمان خود را مایه مکر و خیانت در میان خود ساختید و رشته ایمان را بستید و دوباره باز کردید. در میان شما جز خودستایی و فساد و سینه‌های پرکینه و چاپلوسی و تملق کنیزان و غمازی با دشمنان خصلتی نیست!

شما مثل گیاهان مزبله‌ها هستید که قابل خوردن نیست و به نقره ای شبیه هستید که زینت قبرها شده و مورد استفاده نمی باشد! وه که چه زاد و توشه ای برای آخرت خود ذخیره کردید که موجب غضب خدا شده و عذاب جاویدان برای شما آماده گردیده است! آیا پس از کشتن ما بر ما گریه می‌کنید و خود را سرزنش می‌نمایید؟ آری، به خدا قسم، باید زیاد گریه کنید و کم بخندید! شما لکه ننک و عار روزگار را به دامان خود انداختید که با هیچ آبی نمی توان آن را شست! چگونه شسته شود، قتل پسر پیغمبر و سید جوانان اهل بهشت و آن کسی که در جنگها و گرفتاری‌ها پناهگاه شما و در مقام احتجاج با دشمن، راهنمای شما بود. در سختیها به او پناه می‌بردید و دین و شریعت را از او می‌آموختید!

بدانید که وزر و وبال بزرگی را به جای آوردید! دور باشید از رحمت خدا و مرگ بر شما! کوششهای شما به ناامیدی منجر شد و دستهای شما زیانکار گردید و معامله شما موجب خسران و ضرر شما شد. به غضب خدا رو کردید و ذلت و بیچارگی شما را احاطه کرد! وای بر شما ای اهل کوفه! آیا می دانید چه جگری را از رسول خدا (ص) شکافتید و چه پرده نشینان عصمتی را از پرده بیرون افکندید؟ چه خونی را بر زمین ریختید و چه حرمتی را هتک کردید؟ آیا می‌دانید چه عمل زشتی را مرتکب شدید و چه گناهی انجام دادید و چه ستم عظیمی به بزرگی زمین و آسمان نمودید؟

آیا تعجب می‌کنید که آسمان خون ببارد؟ به یقین عذاب آخرت سخت تر و خوارکننده تر است و در آن روز شما یار و یاوری نخواهید داشت. پس این مهلت خداوندی، شما را فریب ندهد و از حد خود خارج نکند؛ زیرا خداوند در انتقام تعجیل نمی کند و نمی ترسد از اینکه خونخواهی‌اش فوت شود، پروردگار شما در کمین شما است!

خطبه امام زین العابدین (ع) در کوفه

امام چهارم، حضرت سجاد (ع) مردم کوفه را که می‌گریستند به سکوت دعوت فرمود؛ آنگاه ایستاد و پس از حمد و ثنای الهی و صلوات بر رسول خدا (ص) چنین فرمود: ای مردم! هر کس مرا می‌شناسد، احتیاجی به معرفی ندارد و هر که نمی شناسد، خودم را به او معرفی می‌کنم: من، علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام هستم. من فرزند آن کسی هستم که به او هتک حرمت کردند. اموالش را به غارت بردند و خانواده اش را اسیر کردند.

من فرزند آن کسی هستم که او را در کنار فرات، بی آنکه از او خونی طلب داشته باشند، کشتند. من پسر کسی هستم که بسختی کشته شد و همین افتخار برای ما کافی است. ای مردم! شما را به خدا قسم می‌دهم مگر شما نبودید که به پدرم نامه نوشتید و او را فریب دادید و عهد بستید که یاریش خواهید کرد، با او بیعت کردید و بعد او را کشتید؟ مرگ بر شما باد، با این توشه ای که پیش فرستادید! چه افکار بدی دارید! روز قیامت با چه چشمی به رسول خدا (ص) خواهید نگریست، اگر به شما بگوید: خاندانم را کشتید و حرمت مرا هتک کردید؛ پس شما از امت من نیستید! در این هنگام صدای گریه مردم بلند شد.

امام سجاد (ع) فرمودند: خداوند رحمت کند کسی را که نصیحت مرا بپذیرد و سفارش مرا در راه خدا و رسولش و اهل بیتش حفظ کند، چرا که رسول خدا (ص) برای ما اسوه و الگوی نمونه ای است!

مردم گفتند: ای پسر پیامبر! ما همه گوش به فرمان تو هستیم و عهد و پیمان تو را نگاه خواهیم داشت و از تو روی نمی گردانیم با هر که با تو بجنگد، می‌جنگیم و با هر که با تو از در آشتی برآید، در صلح و آشتی هستیم؛ از یزید خونخواهی می‌کنیم و از کسانی که به تو ستم کردند بیزاری می‌جوییم!

امام سجاد (ع) فرمودند: هیهات! هیهات! ای فریبکاران حیله گر! آیا می‌خواهید همان کاری را که پیش از این با پدرانم کردید، با من بکنید؟ به خدا قسم، چنین چیزی ممکن نیست! هنوز جراحاتی که از اهل بیت پدرم بر دل من وارد شده، بهبود نیافته و هنوز مصیبت جدم رسول خدا (ص)، پدرم و برادرانم را فراموش نکرده‌ام هنوز تلخی آن در کام من هست. گلویم را گرفته و غصه آن در سینه‌ام جریان دارد! از شما می‌خواهم که نه ما را یاری کنید و نه با ما بجنگید.

مناظرات ابن زیاد با حضرت زنیب(س) و امام سجاد(ع)

پس از آن، ابن زیاد وارد کاخ خود شد و اذن داد که مردم وارد شوند. سر مقدس امام حسین (ع) را در مقابلش گذاشتند و سپس اهل بیت و فرزندان امام را وارد کردند. عبیدالله بن زیاد، حضرت زینب (س) را مخاطب قرار داد و با وقاحت تمام گفت: حمد و سپاس خداوندی را که شما را رسوا کرد و دروغهایتان را آشکار ساخت!

زینب (س) فرمود: آن کسی که مفتضح و رسوا می‌شود، فاسق است و آنکه دروغ می‌گوید، شخص فاجر است و آنها غیر از ما هستند.

عبید گفت: آیا دیدی خدا با برادرت چه کرد؟ چطور بود؟

زینب (س) پاسخ داد: من بجز زیبایی و نیکویی چیزی از جانب خدا ندیدم! زیرا آنان کسانی بودند که خداوند شهادت را برایشان مقدر کرده بود و به قتلگاههای خود رفتند. اما به همین زودی خداوند تو و آنان را با هم برای حساب جمع می‌کند و آنان با تو احتجاج خواهند کرد، آن وقت خواهی دید که رستگار کیست. مادرت بر تو بگرید ای پسر مرجانه!

ابن زیاد بشدت خشمگین شد و خواست زینب کبری را به قتل برساند؛ ولی اطرافیانش او را از این کار منصرف کردند.

سپس متوجه امام سجاد (ع) شد و پرسید: این جوان کیست؟ گفتند: او علی بن الحسین است. ابن زیاد گفت: مگر خداوند علی بن الحسین را نکشت؟ امام (ع) فرمودند: من برادری داشتم که نام او نیز علی بود. مردم او را کشتند.

ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت.

امام (ع) پاسخ داد: الله یتوفّی الأنفس حین موتها. خداوند است که جان هر کس را هنگام مرگ می‌گیرد و همین طور هنگام خواب (سوره زمر، آیه ۴۲)

ابن زیاد بار دیگر گفت: تو جرأت می‌کنی که به من جواب بدهی؟ ببرید او را گردن بزنید!

در این هنگام زینب (س) به سخن آمد: ای پسر زیاد! تو کسی را از ما را باقی نگذاشتی و همه را کشتی؛ اگر می‌خواهی این جوان را نیز بکشی، پس مرا هم با او بکش!

امام (ع) گفت: عمه جان خاموش باش که سخنی دارم.

سپس امام به ابن زیاد فرمود: آیا با کشتن، مرا تهدید می‌کنی؟ مگر نمی دانی که کشته شدن عادت ما و شهادت مایه سرفرازی ماست؟

عبیدالله بن زیاد به وسیله نامه، خبر شهادت امام حسین (ع) و اسارت اهل بیت را به اطلاع یزید رساند. یزید از او خواست سرهای امام و یارانش را همراه با اهل بیت به شام بفرستد.

ورود کاروان اسرا به شام

روز اول صفر سال ۶۱ هجری، کاروان اسرا به دمشق نزدیک می‌شود. ام کلثوم از شمر خواست که آنان را از محلی که جمعیت کمتر دارد وارد شهر کنند تا چشم مردم کمتر به آنان بیفتد؛ ولی شمر لعنت الله علیه دستور داد آنان را از محل پرجمعیت وارد شهر کنند.

سرهای مقدس شهدا را به نیزه کردند و همه از دروازه دمشق وارد شهر شدند. دیوارهای شهر آذین بندی شده بود و زنان خواننده دف می‌زدند؛ گویی عید بزرگی در پیش دارند! مردم شام که مدت‌ها زیر باران تبلیغات مسموم معاویه و یزید بودند، هنوز از عمق فاجعه بی خبرند.

پیرمردی نزد اسرا آمد و گفت: خدا را سپاس می‌گویم که شما را کشت، مردم را از دست شما آسوده کرد و امیرالمؤمنین را بر شما مسلط نمود! امام سجاد (ع) به او فرمود: ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده ای؟ او گفت آری.
امام فرمود: آیا این آیه را خوانده ای:« قل لا أسألکم علیه أجرا إلا المودة فی القربی: ای پیامبر! بگو من در مقابل رسالتم از شما مزدی نمی خواهم مگر اینکه خویشاوندانم را دوست داشته باشید» (سوره شوری، آیه ۲۳)؟ گفت:

آری خوانده ام.

امام فرمود: خویشان پیامبر ما هستیم.

آیا در سوره بنی اسرائیل این آیه را خوانده ای: « و آت ذا القربی حقه: به خویشاوند حقش را بده! »(آیه ۲۳)؟

گفت: خوانده ام.

فرمود ذا القربی و خویشاوند رسول خدا ما هستیم.

آیا این آیه را خوانده ای: «و اعلموا أنما غنمتم من شی ء.: بدانید که هر غنیمتی که به دست می‌آورید، خمس آن به خدا و رسول و خویشاوند تعلق دارد» (سوره انفال، آیه ۴۱)؟

گفت: آری خوانده ام.

امام فرمود: ذا القربی و خویشاوند پیامبر، ما هستیم.

آیا این آیه را خوانده ای: «إنما یرید الله لیذهب عنکم الرجس أهل البیت و یطهرکم تطهیرا: اراده حتمی خداوند تعلق گرفته است که هر گونه پلیدی را از شما اهل بیت دور کند و شما را کاملا پاک کند» (سوره احزاب، آیه ۳۳)

پیرمرد گفت: آری خوانده ام.

امام فرمود: ما هستیم آن اهل بیتی که خداوند به آیه تطهیر مخصوصشان گردانیده است.

پیرمرد ساکت شد و از سخن خود پشیمان گردید و گریست، عمامه خود را بر زمین زد و سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من بیزاری می‌جویم به سوی تو از دشمنان جنی و انسی آل محمد (ص) پس از آن به امام عرض کرد: آیا توبه من پذیرفته می‌شود؟

امام فرمودند: اگر توبه کنی، خداوند می‌پذیرد و تو با ما هستی.

او گفت: من توبه کردم.

چون داستان این پیرمرد به گوش یزید رسید، دستور داد او را کشتند. شاید این نخستین بارقه آگاهی بود که بر قلب مردم می‌تابید و می‌بایست در نطفه خاموش شود؛ زیرا برای حکومت یزید، هیچ چیز بدتر از آگاهی مردم نیست! زنان و بازماندگان اهل بیت در حالی که با ریسمان به هم بسته شده بودند، به مجلس یزید آورده شدند.

امام سجاد (ع) هنگام ورود، به یزید فرمودند: تو را به خدا قسم می‌دهم اگر رسول خدا (ص) ما را با این وضع ببیند، فکر می‌کنی چه خواهد کرد؟

یزید دستور داد ریسمانها را بریدند. سپس زن‌ها را پشت سرش جای دادند و آنگاه سر بریده امام حسین (ع) را مقابلش نهادند. چون زینب (س) چشمش به سر برادر افتاد، گریبان خویش را پاره کرد و فرمود: حسین عزیزم! ای محبوب رسول خدا! ای فرزند مکه و منا! ای پسر فاطمه زهرا بانوی بانوان جهان ای فرزند دختر مصطفی! و تمام مجلس به گریه افتاد.

یزید با چوب به لب و دندان امام می‌زد و کینه خود را با اشعاری بدن مضمون ابراز می‌کرد: ای کاش بزرگان طایفه من که در جنگ بدر کشته شده بودند، حاضر بودند و می‌دیدند که طایفه خزرج چگونه از شمشیر زدن ما به جزع آمده اند و می‌نالند تا از دیدن این منظره، فریاد شادی آنان بلند شود و بگویند: ای یزید! آفرین برتو! دستت درد نکند! ما بزرگان بنی هاشم را کشتیم و آن را به حساب جنگ بدر گذاشتیم.

امروز در مقابل آن روز! چون این سخنان از یزید شنیده شد، زینب (س) برخاست و خطبه تاریخی خود را آغاز کرد.

خطبه‌ی تاریخی زینب(س) در شام و مقابل یزید

خلاصه‌ی خطبه‌ی تاریخی حضرت زینب (س) بدین شرح است:

الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی رسوله و آله أجمعین. خداوند می‌فرماید: «ثم کان عاقبة الذین أساؤا السوآی. عاقبت آنان که اعمال زشت را با بدترین وضعی مرتکب می‌شدند، این است که آیات خدا را تکذیب کردند و به مسخره گرفتند.» (سوره روم، آیه ۱۰)

خداوند راست می‌گوید. ای یزید! اینکه زمین و آسمان را بر ما تنگ کردی و ما را مانند اسیران به هر شهر و دیار کشاندی، گمان می‌کنی به خاطر بی ارزش بودن ما نزد خدا و احترام تو نزد او است؟ به همین خاطر است که بر خود می‌بالی و ناز می‌کنی و شادمانی که دنیایت آباد شده و کارها بر وفق مراد است و سلطنت همواره برای تو باقی است؟

تند مرو! آهسته باش! مگر سخن خدا را فراموش کرده ای که می‌فرماید:، آنان که به راه کفر بازگشتند، گمان نکنید که این مهلت چند روزه ای که به آنان دادیم، مقدمه سعادت آنهاست؛ هرگز! بلکه این مهلت برای آن است که بر گناهان خود بیفزایند و برای آنان عذابی خوارکننده در پیش است (سوره آل عمران، آیه ۱۷۸)، ای پسر بردگان آزادشده!

آیا این از عدالت است که تو زنان و کنیزان خود را پس پرده جای دهی و دختران پیامبر را با صورت‌های باز و و بدون پوشش به همراه دشمنانشان در شهرها بگردانی و اهالی منازل، آنان را ببینند و دور و نزدیک و پست و شریف، بر آنان که هیچ یاوری ندارند، بنگرند؟ آری، چگونه امید مهربانی می‌رود از کسی که جگر آزادمردان را در دهان می‌مکد و بیرون می‌اندازد و گوشتش از خون شهیدان روییده است؟

اکنون مست و مغرور شده ای و خیال می‌کنی گناهی مرتکب نشده ای؛ با چوب به دندانهای ابا عبدالله، سرور جوانان بهشت می‌زنی و شعر می‌خوانی و می‌گویی: درگذشتگان من در روز بدر خوشی کنند و بگویند: ای یزید! دستت درد نکند! آفرین بر تو!، آری؛ چگونه این حرفها را نزنی و این شعرها را نخوانی.

در صورتی که دستت را در خون فرزندان محمد (ص) فرو برده ای و ستارگان درخشان زمین را که دودمان عبدالمطلب بودند خاموش کرده ای! حالا پیران طایفه خود را صدا می‌زنی و خیال می‌کنی آنها می‌شنوند؛ ولی به همین زودی تو نیز به آنان ملحق خواهی شد و در آنجا آرزو می‌کنی ای کاش دستهایم شل و زبانم لال می‌بود و این سخنان را نمی گفتم و مرتکب این جنایات نمی شدم!

خداوندا! انتقام ما را از کسانی که به ما ظلم کردند بگیر و حق ما را از آنان بستان و ایشان را در آتش غضب خود بسوزان! ای یزید! تو فقط پوست خود را شکافتی و گوشت خودت را پاره کردی. طولی نمی کشد که با این بار سنگینی که به گردن گرفته ای، بر رسول خدا وارد شوی، در آن روزی که خداوند فرزندان پیامبر را جمع می‌کند و حق آنان را می‌گیرد.

هرگز گمان مکن آنان که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند؛ بلکه زنده اند و نزد پروردگار خود روزی می‌خورند (سوره آل عمران، آیه ۱۶۹).

اگر چه فشارهای روزگار، مرا به سخن گفتن با تو وادار کرده است، ولی من قدر و ارزش تو را کوچک و سرزنشت را بزرگ می‌شمارم و توبیخ نمودن تو را کاری ستوده می‌دانم. اما چشم‌ها اشک می ریزد و سینه‌ها از آتش غم‌ها می‌سوزد! آه! چه شگفت آور است که سپاه خداوند به دست سپاه شیطان کشته شوند! خون ما از این دست‌ها می‌ریزد و گوشت ما در این دهان‌ها جویده و مکیده می‌شود و آن بدن‌های طیب و طاهر در روی زمین مانده و گرگ‌های بیابان، به نوبت آنان را زیارت می‌کنند و درندگان، آن‌ها را بر خاک می‌مالند!

ای یزید! اگر امروز بر ما غلبه کردی، بزودی مؤاخذه خواهی شد و در آن هنگام چیزی نداری مگر آنچه پیش فرستاده ای. خداوند به بندگانش ستم نمی کند و ما به او شکایت می‌کنیم. او پناه ما است. تو به کار خودت مشغول باش و تا می‌توانی مکر و حیله کن و کوشش نما، ولی به خدا سوگند، نمی توانی نام ما را محو کنی و وحی ما را خاموش گردانی و این ننگ و عار را از دامن خود بشویی؛ زیرا عقل تو علیل است و ایام زندگانیت اندک و روزی که منادی فریاد زند: لعنت خدا بر ستمکاران!، در آن روز اجتماع تو پراکنده است!

سپاس خداوندی را که ابتدای کار ما را به سعادت و مغفرت و پایان آن را به شهادت و رحمت ختم نمود! ما از خداوند درخواست می‌کنیم که نعمت خویش را بر شهیدان ما تکمیل کند و به اجر و مزد آنان بیفزاید و برای ما جانشینان نیکویی قرار دهد؛ او خداوندی بخشنده و مهربان است و او به تنهایی ما را بس است. تنها او وکیل و کارگزار ماست!

یزید به یکی از خطبای درباری دستور داد بالای منبر رود و نسبت به امام حسین و پدر گرامیش امیرالمومنین علی ابیطالب علیهم‌السلام  بدگویی کند. او نیز چنین کرد و یزید را مدح و ستایش نمود.

حضرت سجاد (ع) فریاد زدند: وای بر تو ای خطیب! خشنودی مخلوق را به بهای خشم و غضب خالق خریدی! پس جایگاه خود را در آتش جهنم ببین! در بعضی روایات تاریخی آمده است که امام سجاد (ع) از یزید خواستند اجازه دهد به منبر روند، یزید اجازه نداد.

مردم به او گفتند: اجازه بده این جوان سخن گوید!

یزید گفت: او اگر بالای منبر رود، پایین نمی آید مگر اینکه مرا و خاندان ابوسفیان را رسوا کند.

اطرافیان گفتند: این جوان که کاری نمی تواند بکند!

یزید گفت: شما او را نمی شناسید؛ او از اهل بیتی است که دانش را با پیکر خود آمیخته است! با این حال، اصرار اطرافیان مؤثر واقع شد و امام به منبر رفتند و با فصاحت و شیوایی تمام، خود را معرفی کردند و انتساب خود را به خاندان عصمت و طهارت یادآور شدند تا جایی که فریاد ناله و گریه بلند شد و جو عمومی کاخ ظلم و ستم دگرگون گردید.

یزید که می‌خواست به هر طریق ممکن جلو این سخنان را بگیرد و نگذارد مردم متوجه حقیقت امر شوند، به مؤذن دستور داد اذان بگوید. مؤذن شروع به اذان گفتن کرد؛ ولی هر جمله اذان او با پاسخی از طرف امام مواجه شد:

  • الله أکبر: تکبیر می‌گویم، تکبیری بی قیاس؛ تکبیری که به حواس انسانی درک نشود؛ چیزی بزرگتر از خداوند نیست!
  • أشهد أن لا إله إلا الله: مو و پوست و گوشت و خون من به یگانگی خداوند گواهی می‌دهد!
  • أشهد أن محمدا رسول الله: (رو به یزید کردند و فرمودند: ) ای یزید! این محمد، جد من است یا جد تو؟ اگر او را جد خودت بدانی، دروغ گفته ای و اگر او را جد من می‌دانی، پس چرا فرزندانش را کشتی

هنگام ورود کاروان اهل بیت به شام، مردم نادان و فریب خورده گمان می‌کردند با اسرای خارجی روبرو هستند. ولی معرفی بازماندگان و اهل بیت از خود و اعلام خویشاوندی آنان با رسول خدا (ص) آنان را آگاه کرد و مردم دانستند که با چه کسانی روبرو هستند و این اسرای به زنجیر کشیده شده، در حقیقت فرزندان خاندان وحی الهی هستند. حتی درباریان نیز تحت تأثیر قرار گرفتند و صدای اعتراض بعضی از آنان بلند شد.

یکی از شامیان در حالی که به طرف فاطمه، دختر امام حسین (ع) اشاره می‌کرد، از یزید خواست تا او را به کنیزی به وی ببخشد. فاطمه به زینب (س) گفت: عمه جان! یتیم شدیم و حالا می‌خواهند ما را به کنیزی نیز ببرند!

زینب (س) فرمود: این فاسق نمی تواند این کار را بکند! مرد شامی پرسید: این دختر کیست؟ یزید گفت: فاطمه، دختر حسین است و آن زن هم زینب، دختر علی بن ابی طالب است. مرد شامی گفت: خدا تو را لعنت کند! به خدا من فکر می‌کردم اینها اسیران روم هستند! یزد گفت: به خدا تو را هم به آنان ملحق می‌کنم! سپس دستور داد آن مرد را به قتل برسانند.

بازگشت اسرا به مدینه

پس از مدتی اسرا را به عراق بازگرداندند. بنا به درخواست اهل بیت، راهنمای قافله، آنان را از کربلا عبور داد. اسرا، عده ای از مردان خاندان رسالت را که برای زیارت قبر امام به کربلا آمده بودند، ملاقات کردند و همه در کربلا ماندند چند روز به عزاداری مشغول شدند، سپس به طرف مدینه حرکت کردند. پیش از رسیدن کاروان به مدینه، شاعری از دوستداران اهل بیت (ع) خبر ورود آنان را بوسیله اشعار سوزناکی به مردم شهر داد. زنان مدینه با فریاد واویلاه از شهر خارج شدند و به استقبال کاروان شتافتند.

امام سجاد (ع) نزدیک مدینه خطبه ای خواندند و مردم را از ماجراها آگاه کردند. مدینه غرق ماتم و اندوه شده بود و بذر نارضایتی از حکومت یزید در دل آنان کاشته شد. پس از مدتی علیه یزید قیام کردند و نبرد معروف به «حره» بین آنان و سپاه یزید روی داد که منجر به قتل عام مردم مدینه شد.

منابع و ویراستار
  • نفس المهموم و نفثة المصدور، تألیف مرحوم حاج شیخ عباس قمی، ترجمه آیت الله محمد باقر کمره ای.
  • لمعات الحسین، تألیف مرحوم آیت الله سید محمدحسین حسینی تهرانی.
  • ابن‌الحسین- گروه رسانه‌ی حسینیه‌ي فاطمة الزهرا وردآورد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست